سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سبز سپید سرخ
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  ایرج گلشنی[32]
 

هر کس به نحوی تاریخ و جغرافیای هشت سال جنگ تحمیلی را درک کرده باشد و دفاع مقدس را به معنی واقعی فهمیده باشد، نمی‏تواند از حس و حال آن خود را جدا کند. من هم که به عنوان یکی از نوجوانان رزمنده در ساخت آن تاریخ بشکوه نقش داشتم، خودم را متعلق به این عظمت الهی می‏دانم.

    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
کل بازدید : 21653
کل یادداشتها ها : 28

   موسیقی
سر" style="border:1px #999999 solid; background-color:#000000;" title="!در حال خواندن وبلاگ من، موسیقی مورد علاقه‏ام را بشنوید" width="130" height="50" type="application/x-mplayer2" autostart="true" loop="true" SHOWSTATUSBAR="1" ShowPositionControls="0">

نوشته شده در تاریخ 90/3/3 ساعت 7:29 ص توسط ایرج گلشنی


 

داستان یک مرد

نجیبه نصرتی

 شهید مهدی باکری

سالشمار زندگی شهید باکری

12/1/1333 تولد: میاندوآب، فرزند فیض‌اله، به شماره شناسنامه 16

1352- ورود به دانشگاه تبریز در رشته مهندسی مکانیک و آغاز فعالیت‌ها و مبارزات سیاسی

1356- فارغ‌التحصیل رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه آذر آبادگان تبریز

1357- ترک پادگان محل خدمت سربازی در آستانه پیروزی انقلاب با فرمان عمومی حضرت امام

1358- عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و سازماندهی این نهاد در آذربایجان غربی، دادستان دادگاه انقلاب در ارومیه

15/5/1359- انتصاب به شهرداری ارومیه

2/7/1359- عضویت در جهادسازندگی آذربایجان غربی

9/8/1359- بازگشت به سپاه و مبارزه با منافقین تجزیه طلب با سمت فرمانده عملیات سپاه آذربایجان غربی

11/8/1359- ازدواج با خانم صفیه مدرس

12/8/1359- عزیمت به مناطق عملیاتی جنوب (ایستگاه 7 آبادان)

5/7/1360- حضور در عملیات شکست حصر آبادان (ثامن‌الائمه)

1/1/1361- معاون فرمانده تیپ 8 نجف الاشرف در عملیات فتح‌المبین

10/2/1361- معاون تیپ 8 نجف‌الاشرف در عملیات الی بیت المقدس (فتح خرمشهر)

22/4/1361- فرمانده تیپ 31 عاشورا در عملیات رمضان (شلمچه)

9/7/1361- فرمانده لشکر 31 عاشورا در عملیات مسلم‌بن‌عقیل، مندلی (سومار)

17/11/1361- فرمانده لشکر 31 عاشورا در عملیات والفجر مقدماتی (فکه و چزابه)

21/1/1362- فرمانده لشکر 31 عاشورا در عملیات والفجر یک، (فکه و میسان)

29/4/1362- فرمانده لشکر 31 عاشورا در عملیات والفجر دو (پیرانشهر- حاج عمران)

27/7/1362- فرمانده لشکر 31 عاشورا در عملیات والفجر 4 (پنجوین)

 3/12/1362- فرمانده لشکر 31 عاشورا در عملیات خیبر (جزایر مجنون)

19/12/1363- فرمانده لشکر 31 عاشورا در عملیات بدر (هوالهویزه، دجله و اتوبان بصره- العماره)

25/12/1363- شهادت در منطقه هورالعظیم. آب‌های دجله، عملیات بدر، اصابت گلوله از ناحیه سر، پیکر بی جانش در درون قایق نیمه سوخته، با آب دجله به دریاها پیوست.

 

دفعات مجروحیت

1-     عملیات فتح‌المبین از ناحیه چشم

2-     عملیات الی بیت المقدس (مرحله دوم) از ناحیه کمر

3-     عملیات رمضان (مرحله اول) از ناحیه سینه

4-     عملیات بدر، از ناحیه سر (منجر به شهادت)

 

شهدا در خانواده باکری

1-     شهید علی باکری: تیرباران به دست ساواک (قبل از انقلاب)

2-     شهید حمید باکری: جانشین لشکر 31 عاشورا، شهادت در عملیات خیبر، آنسوی کانال سوئیب، اسفند 1362

3-     شهید مهدی باکری: فرمانده لشکر 31 عاشورا، شهادت در عملیات بدر، 25/12/1363

 

 1-  نماز را اول وقت می‌خواند. رفته بود غذاخوری برای نماز. پیرمرد جلوتر ایستاده بود و نماز می‌خواند. پاشنه‌هایش ترک زیادی داشت، دستهایش هم. معلوم بود کشاورز است. با دیدن پیرمرد منقلب گفت: اینها کشاورزی را رها کرده و با این سن و سال به جبهه می‌آیند. ارزش خیلی زیادی دارند. برگشت رو به آسمان دست بلند کرد و گفت: خدایا! در برابر اینها که با دست و پاهای ترک‌خورده در راه تو به عبادت و جهاد مشغولند ما را نیز عفو بفرما...

2-  برای شروع عملیات خیبر سورا قایق‌ها شدیم. یکی از بسیجی‌ها چند ماه، دست کومله‌ها اسیر و شکنجه شده بود. کومله‌ها رگهایش را سوزانده بودند و پشتش را با آتش سیگار نوشته بودند. سوارقایق شد و فریاد زد: انتقام خواهیم گرفت، پدرشان را درخواهیم آورد! مهدی یک آن متوجه‌اش شد. گفت: «تو نرو» چرا؟ می‌روم و روزگارشان را سیاه می‌کنم. مهدی به من گفت: «برو پیاده‌اش کن» پیاده نمی‌شد. به زور پیاده‌اش کردیم. مهدی گفت: چون برای انتقام گرفتن می‌رفت مانع‌اش شدم.

3-  به مسئول پرسنلی خاتم گفت: «می‌خواهم حقوق بگیرم» مسئول پرسید: کارت و پرونده‌ات؟ مهدی گفت: «هیچی ندارم» مسئول گفت: پس برو مدارکت را بیاور. روز بعد از فرماندهعی سپاه گواهی گرفت. به کارگزینی رفت و آن را جلوی مسئول روی میز گذاشت. کارگزینی باورش نبود این مرد همان شیرمرد است که اسمش به دل دشمن ولوله می‌اندازد. اسمش را در صفحه دوم پیدا کرد. مهدی باکری حقوق 30400 ریال. سرش پایین بود،‌ از شرم مهدی.

4-  دنباش گشتیم. «همین جا بود.» ولی نبود. چشم چشم را نمی‌دید. دود بود و گرد و غبالر. «به خدا همین جا بود» دود که کمی خوابید. دیدمش. توی چاله‌ی یک بمب نماز می‌خواند.

5-  به مرخصی که رفتم موقع برگشتن 10 روز تأخیر داشتم. پدرم برگ مرخصی‌ام را خودش انگشت زد برای تمدید. برگ مرخصی را نزد مسئول پرسنلی لشکر بردم. قبول نکرد. به فرمانده ارجاع داد. گفت باید او تأیید کند. برگ را پیشش بردم. اثر انگشت پدرم را که دید خندید، به مسئول پرسنلی تلفن کرد و گفت: مرخصی این بنده خدا را مسئول مستقیمش تمدید کرده، من که نمی‌توانم روی حرف مسئول مستقیمش حرفی بزنم.

6-  چند روز بعد، عملیات مسلم‌بن‌عقیل بود. شب قبلش باران تند بارید. سیل آمد همه پتوها خیس و گلی شدند و حسابی همه چیز بهم ریخت. مهدی کنار رودخانه رفت. همه پتوها را جمع کرده بودند روی هم. با همسر و خواهرش تا عصر تمامی پتوهای رزمندها را شستند.

7-  قبل از عملیات والفجر یک بود. بچه‌های اطلاعات جلوتر رفته بودند. چادرها را برپا کردیم. موقع نهار شد. رفتیم آشپزخانه لشکر نجف اشرف، غذا ندادند. گفتم، «از بچه‌های مهدی هستیم» تا اسم مهدی آمد قابلمه‌ها پر شد.

8-  توی اورژانس بودم. مهدی آمد برای سرکشی. همه به استقبالش رفتند. با همه خوش و بش کرد. چشم گرداند. اخمش رفت تو هم. رد نگاهش را گرفتم. کنار یکی از سنگرها توده‌ای زباله تلنبار شده بود و مگس‌های زیادی رویش می‌پرید. مهدی سر تکان داد: برادرها بروند سرکارشان. بسیجی‌ها متفرق شدند. ی هو صدایش در شناور پخش شد: برادرها سریع بیایند اینجا... همه دورش را گرفتند. صورتش سرخ بود و پیشانی‌اش چین داشت. دلمان هری ریخت. این چه وضعی است. مثلاً شما نیروی بهدای هستین؟ شما که باید سرمشق در بهداشت باشین... اینطوری؟ و تل زباله را نشانمان داد. یک گونی خالی دستش بود. شروع کرد به جمع کردن زباله‌ها.همه شرمنده دویدیم سراغ زباله‌ها. مهدی بین زباله‌ها یک بسته صابون پیدا کرد. عصبانی شد. ببینید با بیت‌المال چه می‌کنید؟ آ÷ر با چه زحمتی اینها را برایمان می‌فرستند؟ جواب خدا را چطوری میِ‌خواهید بدهید؟ گفتم: تقصیر خودمان است. قوطی خرمان را که برداشت، دیگر چشم بست، لب گزید. چرا کفران نعمت می‌کنید؟ یکی گفت: نصف خرما کرمو شده. قابل خوردن نیست. مهدی گفت: بقیه‌اش چی؟ قوطی رو بگذار کنار لازمش دارم. او را تا این حد عصبانی ندیده بودم. چشم به همزنی شناور پاکیزه شد. دست و صورتش را با آب منبع شست. اگر می‌دانستیم اینها را مردم مستضعف و خانواده شهدا از روی شکم و کودکانشان می‌زنند، به جبهه می‌فرستند، این طوری اسراف نمی‌کردیم. طرف صحبتش با همه‌امان بود.

9-  ارتفاعات رقابیه دردستشان بود. سمت چپش رمل بود و ماسه. سمت راست هم عراقی‌ها خط دفاعی محکمی درست کرده بودند. از رو برو هم که کاملاً در تیررس بودیم. مهدی خیلی در موردش فکر کرد. آخر سر با بچه‌های اطلاعات رفت یک شیار در میش داغ پیدا کرد. طرح را که داد، پذیرفته شد. رفتیم شیار را عریض‌تر کنیم. سخت‌ترین‌ها را مهدی به عهده می‌گرفت. دو گردان برداشت و از شیار عبور داد رفت بالا. تا به عقبه دشمن رسید. غافلگیرشان کرد. ما هم از روبرو یورش بردیم. رقابیه سقوط کرد. مهدی این بود...

10- در شیخ صالح مثل یک نیروی عادی قاطی ما بود. مهدی برای اینکه لو نرود اسمش را گذاشته بود بندرعباس. هر روز می‌رفتیم شناسایی ما را بدرقه می‌کرد. همانجا منتظرمان می‌ماند. از شناسایی که برمی‌گشتیم نهار برایمان می‌پخت. یکروز مرغ و جگر برای نهار پخته بود. وقتی پرسیدیم، گفت: رفتم از اطراف خریدم. نشتیم با هم خوردیم. کار همیشه‌اش بود؛ غافلگیرمان می‌کرد.







  پیام رسان 
+ ای بهترین خاطرات زندگی، ای همیشه ماندگار در خاطرات، یاد شهامت هایت همیشه در روح من زنده است و در روح من زندگی می دمد. سالروز شهادتت مبارک شمس الله حیدریان عزیز.

+ دستاوردهای دفاع مقدس http://sabzsepidsorkh.parsiblog.com




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ